سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسی که حکمتی را نشر داد، با آن یاد می شود . [امام علی علیه السلام]
چشم بلورین
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 2716
بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 3
........... درباره خودم ...........
چشم بلورین
فریاد

........... لوگوی خودم ...........
چشم بلورین
..... فهرست موضوعی یادداشت ها.....
تازه.نو.چشم.بهار.دستها.صبور.فصل.عاشق . حسین منزوی . سنگ.بر میگردی.خالی.یادگاری .
............. بایگانی.............
خرداد 1388

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • دل دل بیهوده

  • نویسنده : فریاد:: 88/3/25:: 11:2 عصر

    بهار که بیاید

    دوباره فصل ترانه خوانی مرغ های عاشق است

    فصل شکوفایی دستهای تنها

    جوانه زدنِ دو دل

    میان دل دلِ صبوران? این فصلِ بهت آلود

    تازه می شوند گل ها

    تازه می شود جهان

    تازه می شوی از نو "تو"!

    و "من"

    می پوسم

    سرد می شوم

    بخار می شوم و

    آرام آرام

    بر شیش? چشمان خسته ات می نشینم...شاید!!!!

     

    فریاد


    نظرات شما ()

  • سنگ کاغذ قیچی

  • نویسنده : فریاد:: 88/3/25:: 2:34 صبح

    سنگ هم  که باشی

    آدم ها رویت یادگاری می نویسند

    من که می دانم

    وقتی برمی گردی

    که دیگر جایت خالی نیست!http://www.parsiblog.com/Images/Emotionshttp://www.parsiblog.com/Images/Emotions/144.gif/144.gif


    نظرات شما ()

  • ?

  • نویسنده : فریاد:: 88/3/21:: 5:39 عصر

    بر بینی شب انگشت چه کسی است

    که حتی

    زنجره ها خاموش اند!

    م.بهمنی

     


    نظرات شما ()

  • آخرِ خط_شروعی نو!!!

  • نویسنده : فریاد:: 88/3/21:: 5:9 عصر

    تمام می شوم از نو

    تمام

    مثل خالیِ خیال و خواب

    مثل وقتی که گم شدم

    مثل وقتی که گم شدی

    مثل وقتی که گم شدیم!

    یادت هست؟!

    دست هایت بوی باران می داد و چشمانت عطر زندگی را در سرم پر می کرد

    هر بار به آسمان دو چشمت نگاه می کردم

    تنها تصویر کوچک خود را می دیدم

    که میان چشمه ای زلال

    شناور بود

    و من غرق شدم

    فرو رفتم

    باز هم خودم را فراموش کردم و دل باختم!

    بی آنکه باور کنم تو هم آنی نبودی که شناختم! بزرگ مردِ کوچک!


    نظرات شما ()

  • سایه شدم

  • نویسنده : فریاد:: 88/3/17:: 3:56 عصر

    اگربعد از این ببینمت نخواهم شناخت

    از یاد برده ام تو را

    آنگونه که از خاطرَت محو و خاکستری شدم

    میان انبوه سایه های رنگارنگ اطرافت

    رگارنگ آری،

    آخر سایه های دور وبرِ تو

    مثل خودت چند رنگ اند

    هزار بار تو را سپاس

    برای آنچه که مرا آموختی

    برای آنکه دانستم

    سایۀ من یک رنگ بیشتر نیست

    غریب و ساده

    خاکستری و محو

     مثل حضور سادۀ ابری که پر از احساس باریدن است

    و تو کویر بودی

    بی آنکه تاب مرا داشته باشی

    از حرارت این خواهش سوختی و سوختی ومی دانم تا همیشه می سوزی

    هرگز هرگز هرگز نخواهمت بخشید

    برای آنکه دل خود ومرا

    به بازی گرفتی"بزرگ مردِ کوچک"!!!!

     


    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ